loading...
دهكده داستان
سجاد بازدید : 185 چهارشنبه 17 اسفند 1390 نظرات (2)
زن در آمریکا.ایران.عربستان:

۱-اگر یک زن سیگار بکشد:
در امریکا به او می گویند :زنیکه سیگاری
در ایران به او می گویند : زنیکه معتاد فاحشه خیابانی لجن!
و در عربستان او را سنگسار می کنند!

2-اگر یک زن برای برابری حقوق زن و  مرد تلاش کند:

در امریکا به او می گویند : فمنیست
در ایران به او می گویند :تهمینه میلانی
و در عربستان او را سنگسار می کنند!

3-اگر یک زن مورد تجاوز قرار بگیرد :

در امریکا او را به آسایشگاه روانی می برند تا او را به زندگی اجتماعی باز گردانند.
در ایران او را به آسایشگاه روانی می برند و او در آنجا خودکشی می کند!
و در عربستان او را سنگسار می کنند!

4-اگر جسد زنی در یکی از میدان های شهر و درون یک کیسه پلاستیکی پیدا شود:

در امریکا : احتمالاً او یک زن خیابانی و بی خانمان بوده.
در ایران:احتمالاً شوهر غیرتی اش او را کشته
در عربستان: صد در صد بر اثر جراحات وارده ناشی از سنگسار به قتل رسیده است!

5-زنان:

در امریکا اجازه دارند در  پزشکی ، حقوق ، مهندسی و … تحصیل نمایند.
در ایران اجازه دارند در پزشکی ، حقوق ، مهندسی و …. به شرط تفکیک جنسیتی تحصیل نمایند
در عربستان اجازه دارند از بین بی سوادی و سنگسار یکی را برگزینند!

6- مادر:......

سجاد بازدید : 203 چهارشنبه 17 اسفند 1390 نظرات (0)

 عکس   هم چوب را خورد, هم پیاز را و هم پول داد

مردی خطایی کرد و محکوم به مجازات شد, به او گفتند: می توانی مجازاتت را خودت انتخاب کنی.

یا باید درد خوردن چندین ضربه چوب را تحمل کنی یا خوردن مقداری معین پیاز را و یا پرداخت فلان مبلغ پول را.

مرد با خود فکر کرد: خوردن پیاز از هر مجازاتی قابل تحمل تر است.این بود که پذیرفت پیاز بخورد.هنوز یک سوم مقدار تعیین شده را نخورده بود که حالش دگرگون شد و گفت: چوب بزنید! پس از اینکه چند ضربه چوب را هم خورد, طاقتش تمام شد و گفت: پول می دهم! این بود که مبلغ تعیین شده را نیز پرداخت کرد.

درباره کسی که برای بدست آوردن سودی, دست به کارهای غیرمنطقی بزند تا به خیال خودش زیان های کوچک تری را تحمل کند, اما حساب گری اش غلط از آب درآید و به سود مورد نظرش نرسد, این مثل گفته می شود.

سجاد بازدید : 137 چهارشنبه 17 اسفند 1390 نظرات (0)
درويشي به دهي رسيد. عدّه اي از بزرگان ده را ديد که نشسته اند. پيش رفت و گفت: چيزي به من بدهيد، وگرنه به خدا قسم با اين ده همان کاري را مي کنم که با ده قبلي کردم.
آنها ترسيدند و هر چه خواسته بود به او دادند. بعد از او پرسيدند: با ده قبلي چه کردي؟
گفت: از آنها چيزي خواستم، ندادند، آمدم اينجا، شما هم اگر چيزي نمي داديد به ده ديگري مي رفتم.

سجاد بازدید : 128 چهارشنبه 17 اسفند 1390 نظرات (0)
يك كارشناس مديريت زمان كه در حال صحبت براي عده اي از دانشجويان رشته بازرگاني بود، براي تفهيم موضوع، مثالي به كار برد كه دانشجويان هيچ وقت آن را فراموش نخواهند كرد.

او همانطور كه روبروي اين گروه از دانشجويان ممتاز نشسته بود گفت: "بسيار خوب، ديگر وقت امتحان است!"
سپس يك كوزه سنگي دهان گشاد را از زير زمين بيرون آورد و آن را روي ميز گذاشت.
پس از آن حدود دوازده عدد قلوه سنگ كه هر كدام به اندازه ي يك مشت بود را يك به يك و با دقت درون كوزه چيد.
وقتي كوزه پر شد و ديگر هيچ سنگي در آن جا نمي گرفت از دانشجويان پرسيد:

"آيا كوزه پر است؟“
همه با هم گفتند: بله
او گفت: "واقعاً؟“
سپس يك سطل شن از زير ميزش بيرون آورد. مقداري از شن ها را روي سنگ هاي داخل كوزه ريخت و كوزه را تكان داد تا دانه هاي شن خود را در فضاي خالي بين سنگ ها جاي دهند.
بار ديگر پرسيد: "آيا كوزه پر است؟“
اين بار كلاس از او جلوتر بود، يكي از دانشجويان پاسخ داد:
"احتمالا نه"
او گفت: "خوب است" و سپس يك سطل ماسه از زير ميز بيرون آورد و ماسه ها را داخل كوزه ريخت.
ماسه ها در فضاي خالي بين سنگ ها و دانه هاي شن جاي گرفتند. او بار ديگر گفت:
"خوب است"
در اين موقع يك پارچ آب از زير ميز بيرون آورد و شروع به ريختن آب در داخل كوزه كرد تا وقتي كه كوزه لب به لب پر شد. سپس رو به كلاس كرد و پرسيد :"چه كسي مي تواند بگويد نكته اين مثال در چه بود؟"
يكي از دانشجويان مشتاق دستش را بلند كرد و گفت: اين مثال مي خواهد به ما بگويد كه برنامه زماني ما هر چقدر هم كه فشرده باشد، اگر واقعا سخت تلاش كنيم هميشه مي توانيم كارهاي بيشتري در آن بگنجانيم.
استاد پاسخ داد:"نه!
نكته اين نيست، حقيقتي كه اين مثال به ما مي آموزد اين است كه اگر سنگ هاي بزرگ را اول نگذاريد، هيچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهيد يافت.
سنگ هاي بزرگ زندگي شما كدام ها هستند؟..

سجاد بازدید : 146 چهارشنبه 17 اسفند 1390 نظرات (0)
در آزمون درسی مدرسه شیوانا یکی از شاگردان نتوانست نمره قبولی را بدست آورد و نفر آخر شد. او از این بابت خیلی ناراحت بود. مضاف بر اینکه بقیه شاگردان نیز سربه سرش می گذاشتند و دائم او را نفر آخر صدا می زدند. او غمگین و ناراحت به درختی گوشه حیاط مدرسه تکیه داده بود و به دیوار روبرو خیره شده بود. شیوانا ناراحتی شاگردش را دید.
نزد او رفت و کنارش روی زمین نشست و از او پرسید: "از اینکه نفر آخر شدی خیلی ناراحتی!؟" شاگرد گفت: "آری استاد! هیچ فکر نمی کردم آخرین نفر شدن اینقدر سخت باشد. بخصوص اینکه دلیل این کوتاهی هم نه به خاطر نفهمیدن درس بلکه به خاطر تنبلی و بازیگوشی بود. این حق من نبود که نفر آخر شوم. ولی به هر حال تنبلی کار خودش را کرد و آن اتفاقی که نباید بیافتد افتاد."
شیوانا گفت: ...

سجاد بازدید : 118 چهارشنبه 17 اسفند 1390 نظرات (0)
« يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديكي يك دبيرستان خريد. يكي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش ميرفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي كلاس‌ها سه تا پسر بچه در خيابان راه افتادند و در حالي كه بلند، بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي را كه در خيابان افتاده بود شوت مي‌كردند و سر و صداي عجيبي راه انداختند. اين كار هر روز تكرار مي شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاري بكند.
روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين كه مي‌بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. من هم كه به سن شما بودم همين كار را مي‌كردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بكنيد. من روزي 1000 تومن به هر كدام از شما مي دهم كه بياييد اينجا، و همين كارها را بكنيد.»
بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: « ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي‌تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالي نداره؟»

.....
 

سجاد بازدید : 105 چهارشنبه 17 اسفند 1390 نظرات (0)
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

سجاد بازدید : 145 چهارشنبه 17 اسفند 1390 نظرات (0)
در واقع لازم نیست که به سوالات جواب دهید. فقط مطلب را بخوانید و متوجه نکته آن خواهید شد.
1- پنج نفر از ثروتمندترین افراد دنیا را نام ببرید.
2- آخرین پنج برنده جایزه مسابقه "Heisman trophy" را نام ببرید.
3- ده برنده جایزه نوبل را نام ببرید.
4- آخرین دوازده نفر برنده آکادمیک بهترین بازیگر را نام ببرید.
5- آخرین برنده بهترین سریال دنیا را نام ببرید.
چطور جواب دادید؟
نکته این است که هیچ کس از ما نویسندگان سرمقاله روزنامه دیروز را بخاطر نمی آورد. اینها اشخاص دسته دو در رسیدن به اهداف نیستند. آنها در زمینه خودشان بهترین هستند. اما تشویقی وجود ندارد. جایزه ها کم رنگ می شوند. دست یابی ها فراموش می شوند. مدارک اعطایی به وسیله صاحبان آن سوزانده می شوند.
حالا یک آزمایش دیگر، ببینید که اینها را چگونه جواب خواهید داد:...

سجاد بازدید : 137 چهارشنبه 17 اسفند 1390 نظرات (0)

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...

سجاد بازدید : 153 چهارشنبه 17 اسفند 1390 نظرات (0)
روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 221
  • بازدید سال : 1,033
  • بازدید کلی : 110,366